تاریک بود. زمانِ در محاصره‌ی زندگی. برگ ریزان بود و سوت پایان پاییز به گوش می رسید. سبز بودم. دست او را گرفتم و از خیابان شلوغ افکار خود عبور دادم. بی هدف، بی آنکه بدانم مقصد امن‌مان کجا می تواند باشد، پا بر زردو نارنجی های کف خیابان می گذاشتم و ادامه می دادم، تو گویی که هرگز در جست و جویی بی وقفه گرفتار نبوده ام. مسیر مشخص بوده و کلافگی در بستر زندگی ام هرگز جایگاهی نداشته است. ادامه می دهم، همچنان که پیشتر، آنگونه که آب توی دل خوشبختی بلااستفاده ام تکان منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دریچه منهول چدنی هیپ هاپی | HiPHOPi بازاریابی اینترنتی جریان گروه پو شاک و طراحی دوخت استان گلستان اتوبار تهران باربری تهران آبگوشت بُزباش cafeseo