327

تاریک بود. زمانِ در محاصره‌ی زندگی. برگ ریزان بود و سوت پایان پاییز به گوش می رسید. سبز بودم. دست او را گرفتم و از خیابان شلوغ افکار خود عبور دادم. بی هدف، بی آنکه بدانم مقصد امن‌مان کجا می تواند باشد، پا بر زردو نارنجی های کف خیابان می گذاشتم و ادامه می دادم، تو گویی که هرگز در جست و جویی بی وقفه گرفتار نبوده ام. مسیر مشخص بوده و کلافگی در بستر زندگی ام هرگز جایگاهی نداشته است. ادامه می دهم، همچنان که پیشتر، آنگونه که آب توی دل خوشبختی بلااستفاده ام تکان

326

سه شنبه بود، حوالی ساعت یازده و من به جمع کوچک در فضایی کوچکتر از دنیای پیرامون دعوت شده بودم تا برای نخستین بار طلسم خوانش اولین داستان خود را شکسته باشم. به یاد آوردی آن شب را، ری رآی شب های تاریک اما از نور دل روشن؟ آن شب تکرارناشدنی، آن گوش های مشتاق به شنیدن ادامه داستان، آن اشتیاق بی مثال برای مالک شدن کتابی که نام تو بر روی آن حک شده باشد + از ماحصل خوانش گزیده‌ی داستان در آن جمع کوچک و صمیمی، همین یادداشت بی تکلف مرا بس! :)

325

شاهراه های بسته ی جهانی محاصره ی ظلمت را نظاره کردم و اندوه کمین کرده در صدایم را دگربار قورت دادم. گویی این بار، فاجعه بیش از حمله ی ناگهانی ملخ ها بود به باغ آبادِ خیالم. گویی این بار بنا بود بیش از همیشه، قصه ی امتداد تاریکیِ خانه به درازا بکشد و سحر با من سالیان درازی فاصله داشته باشد. این بار برخلاف گذشته، پیچکی جاه طلب و مسموم به دورم پیچیده و آشیانه ای فراخ تدارک دیده است. تو گویی که مدت هاست راه رهایی بر من بسته شده و من علت العلل تمام این ها را

324

منم آن کویری که آبادی اش در آغوش تو، آن خزانی که بهارش در محاصره ات و آن دختری که تبسم کمین کرده پشت نگاهش را وامدار توست. تو ای عشق نهانِ فاش تر از هر چه عیان، این روزها که در بند تو گرفتار آمده ام، فاصله ها داری از اینجا که من ایستاده ام. گاه دویدن به سویت مرا از تو دور و به فراغ نزدیک تر میکند. کاش میدانستم چه چیز در وجود تو، اشتیاق با تو بودن را افزون می کند. کاش میدانستم این منِ بارها رفته و برگشته چه چیز را در تو جست و جو کرده که در دیگری نمیابد

323

آنجا که سکوتت سرآغاز نامعادلات جهانی بود پر همهمه، دانستم که هیچ چیز ثابت نخواهد ماند. من تلافی گذشته های بی عبورم. آن قدمگاه های پرمخاطره، آن روزهای مجهولِ ناسازگار. و حالا، من و تو این بار، گرداگرد جهانی موازی به تماشای احوالاتمان نشسته ایم؛ سهم کوچکی در دست و اندک امیدی بیخِ ریش هراس هایمان!

322

به من بنویس، از واژه به واژه ی رفتن، از تولد تا پر کشیدن، از الف آشنایی تا کافِ کوچی سهمگین. به من بنویس از خودت، از ما که سرنوشتش به مثابه سرنوشت ایران بودو نبرد دولت ها. به من بنویس که میروی و این بار سنگین روی دوش هایم را از من جدا میسازی. تو که بودی؟ چه صنمی داشتی با من آخر؟ نمی دانم. وقت آن رسیده تا چتر اندوه هرگز ندیدنت را از روی این حبابِ در جدال با رویا برداشته و تا همیشه تو را به نسیمی سحرگاهی بسپارم.

321

ری رآی جوان! تنها دو روز، دو روز دیگر تو پا بر زمینی خواهی گذاشت که پیوسته با آن پیوند صلح بسته ای. تنها دو روز دیگر دست خداحافظی با بیست و دو سالگی خواهی داد و آن را با آغوشی آغشته به نفرت و عشق همراهی خواهی کرد. بانوی جوانِ قصه های به یکدیگر وابسته ی در حصر! سحرگاه صبحی در همین حوالی از خواب خواهی برخاست، بی آنکه خبری از کابوس رویای دیرینه ای در کار باشد، بی آنکه سرمای جهان خودش را به تو بیاویزد و پیرامون خویش را غرقه در بهمنی اسیرِ یخبندان کند.

320

مسیری تازه، انتخابی سخت، متحمل شدن رنج هایی از پیش تعیین شده. حال حاضر را با امید می شود هضم کرد و جز امید دست آویز دیگری نیست. جز امید همه چیز فانی ست، جز امید همه چیز به تاریکی می گراید. من فرزند امیدم، آنگاه که تولدم بر شانه های زندگی سنگینی می کرد، تنها امید توانست به زندگی ام ادامه ای ببخشد. می گوید "تو از درون، دختری قوی و با اراده ای هستی و من این را خوب می‌دانم". ابر می شوم و می‌بارم، چرا که او حقیقت را می گوید.

319

بیخیالِ روزهای رفته، مدت هاست انزوا را نفس کشیده‌ایم. قلب هایمان از تپش افتاده، باور نمی‌کنی؟ رخوت و خستگی به جان شهر افتاده و گمان می‌کنم هر یک به نوعی در آن سهمی داشته‌ایم. دومینوی بی توجهی‌ات به من سرایت کرد و حالا دنیای پیرامون حاصلِ این بیماریِ مزمن شده. بیا باور کنیم که مدتهاست کار از کار گذشته. از گذشته یک برگ کاغذ بی نام و نشان باقی ماندو حال حاضر، تتمه اش را در خود بلعید. دلم می‌خواست می‌توانستم از حکایت این روزها سریالی چند فصلی می ساختم و آنچه

318

شکل و شمایل این روزها، شکل سقوطِ اما و اگر، نشانیدن هراس های اجتناب ناپذیر بر شانه های زندگی، تکاندن غبار گذشته هایِ دور و مرور گذشته های نزدیک است برایم. لا به لای نهیب طوفانِ سر راهی، سیری تدریجی و تکاملی را طی میکنم و با امیدی که از چشم اندازی چندساله سرچشمه میگیرد، دانه به دانه آجرِ تحمل خویش رابا خشتی از رسیدن بالا می اندازم و به آن خیره می شوم. طوری که انگار پیش از موعد به دوران بازنشستگی خود رسیده باشم در آرامشی مثال زدنی، به حاصل دسترنج خود نگاهی

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فلزیاب کارکرده | فلزیاب دست دوم 09102191330 کامپیوتر و لپ تاپ دانلود کلیپ جدید استاد و مدرس سیستم های اطفاء حریق گرمایش برودت پارس موسسه آراد ونداد پرگاس فلزیاب ، طلایاب ، گنجیاب ، ردیاب و نقطه زن تصویری ۳۲۰۰۰ فروشگاه اینترنتی فرش